![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
- اصلا قرارنیست که سر خم بیاورم
- اصلا قرارنیست که سر خم بیاوری
- عکس نوشته ی دیگه ساعت نمی بندم
- شب های پادگان
- خبر ز یارنیامد
- عکس نوشته ی من تو رو اشتباهی گرفتم
- عید و امسال عیدی ندارم
- فرزند دلبندم، دوستت دارم
- نارفیق بودی برام آهای
- این نمیتونه تو باشی مگه نه؟
- لعنتی آروم نفس نفس بزن!
- من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
- نسل من ،نسل تو، نسل سوخته!
- دل دیوونه
- خدایا… دهانم را بو کن… بوی سیب نمیدهد!
- بهونه
- اتاق آبی
- دلم تنگته
- جنون
- عشق با ما کردی اما زندگی با دیگری
-
جیــــدا : خعـــــــــــــــــلی خوشکل بود ...
سمیرا : گاهی بی قانونی بیدادمیکنددرعشق یکی دورمیزندامادیگری جریمه م ...
سمیرا : مهدی من بهم گفت جزتوکسی روبغل نمیکنم قسم خوردبعد7سال رهام کر ...
سمیرا : چطوربودن عشقمون توبغل کس دیگه روتحمل کنیم ...
aida : سکوت هم ترک برداشت تیک تاک لحظه ها در گوش است به گذشته برگ ...
آرزو : عالی بود ...
phoenix : سلام وبت خیلی خوبه ب منم سر بزن خواستی تبادل لینک کنیم ...
باران موحدنیا : زیباست و دردناک ...
کبوترخسته... : عالیه وبت.به وبم منم سربزن ونظربده.خوشحال میشم خیلی. ...
آفاق : هرگزذهنت رادرگیرکسی که رفته نکن اگه قصدش وفابودنمی رفت ...
![]() |
![]() |
|
![]() |
![]() |
|
![]() |
![]() |
-
-
::
افراد آنلاین : 4
:: میانگین ارسال روزانه : 0.15
:: میانگین نظرات روزانه : 0.03
:: تعداد موضوعات : 10
:: تعداد مطالب : 270
:: تعداد نظرات : 62
:: ورژن سايت : 1
:: رتبه گوگل : 0
:: تاریخ افتتاح سایت : 1392/01/01
فروشگاه زیورالات قالب وبلاگ عاشقانه آپلود عکس تبلیغات متنی شما
میخواهم و می خواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود، که این شعله بیدار
روشنگرِ شب های بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود
دستِ من و آغوش تو، هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله، که بجز یاد تو، گرهیچ کسم هست
حاشا،که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحاییِ اندوه تو، ای عشق
درغربت این مهلکه فریادرسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بَسَم بود
فریدون مشیری
“جان بلا نکارد” از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول “جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل” .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. “جان” بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد “جان” سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریجعشق شروع به جوانه زدن کرد.
“جان” در خواست عکس کرد ولی با مخالفت “میس هالیس” رو به رو شد . به نظر “هالیس” اگر “جان” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت “جان” فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: “تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.”. بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر “جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان “جان ” بشنوید: ” زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام – موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت “ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟” بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .
اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من “جان بلا نکارد” هستم وشما هم باید دوشیزه “می نل” باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت” فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بده.
حس دلچسبی دارم خواب هستم انگار
مهمونی برای تو شاد باش بسیار
مثل فیلم کوتاه حیرت انگیز خواب
نمی خوام بیدار بشم خورشید امروز و نتاب
سایه ای از یک رقص می لرزه رو دیوار
بانوی قصه ی من تعارفو کنار بزار
با تو من می رقصم رقص رقص در رویا
هرچی که تو دوست داری رقص رقص تا فردا
تو در آغوش من منو تو بی اما
تویه چشم به هم زدن رقص رقص تا فردا
زیر سایه نور عشق چه رمانتیک شدی
تو به ریتم نفسام باز نزدیک شدی
رنگ چشماتو میگم آسمون احساس
یعنی باور بکنم امشب عشقم اینجاست؟
موقعه نوازشت بوسه ای که سد می شه
دلهره از جلوی صورت تو رد می شه
امشبو تموم نکن بانوی قصه من
حس دل چسبی دارم واقعا یا فرضا
مرد تو تموم شب پاک فرهاد شده
دست من نیست عزیزم ریتم هم شاد شده
من نوشتم قصه رو فیلم آخر نداره
توی این قصه ی خواب نقش تو بیداره
موقع نوازشت بوسه ای که سد می شه
دلهره از جلوی صورت تو رد می شه
امشبو تموم نکن بانوی قصه من
حس دل چسبی دارم واقعا یا فرضا
حس دلچسبی دارم خواب هستم انگار
مهمونی برای تو شاد باش بسیار
مثل فیلم کوتاه حیرت انگیز خواب
نمی خوام بیدار بشم خورشید امروزو نتاب
سایه ای از یک رقص می لرزه رو دیوار
بانوی قصه ی من تعارفو کنار بزار
با تو من می رقصم رقص رقص در رویا
هرچی که تو دوست داری رقص رقص تا فردا
به دلم برات شده من تو بی اما
توی یک چشم به هم زدن رقص رقص تا فردا
خواننده : راستین
از این بن بست بی فردا رهایم کن از این دیروز و امروزها رهایم کن از این صحرای بی باران رهایم کن از این مرداب ماندنها رهایم کن از این شبهای بی تابی رهایم کن از این خواب پریشانی رهایم کن از این دریای طوفانی رهایم کن از این امواج سوزانی رهایم کن از این دنیای دلتنگی رهایم کن از این روزای تکراری رهایم کن از این بی تو بودنها رهایم کن از این دلهره نبودنها رهایم کن
وقتی از عشق می گفتم تجسم میکرد در ذهن خسته اش ..
دروغ و خودخواهی را،
شکست و جدایی را
شاید ذره ایی صداقت و وفا
و دیگر هیچ !!
وقتی از عشق می گفتم در نگاه پر معنایش زلالی اشکهای بی طاقتی آزارم میداد
گویی او از عشق و عاشقی نفرتی عمیق دارد !!
وقتی از عشق می گفتم به نقطه ایی مبهم خیره میماند!
نمیدانم شاید
به عشقش
به گذر ثانیه های عمرش
به صداقت و وفای به عهدش
وشاید به جدایی از یارش فکر میکرد !!
صورتش در عین زیبایی غمی آشکار داشت که هر بار نگاهش میکردم دلم می لرزید !
نمیدانم عشق با این همه زیبایی چگونه برای او زشتی مطلق بود !!
نمیدانم عشق کدام رویش را نشان او داده بود که اینگونه بیزار بود از دقایق عاشقی اش
از دریچه نفرت به عشق نگاه میکرد و این برایم معمایی حل نشده بود !!
می گفت:
وقتی در اوج دوست داشتن ، در اوج خواستن ناگهان تنها میشوی …
وقتی تمام وجودت پر میشود از بودنش، از حضور نابش و ناگهان دقیقه ها باز میمانند از گذر
لحظه های عبورش …
وقتی با تمام وجود تکیه میکنی بر عاشقی عشقت و ناگهان عشقت بی رمق می شود از تکیه گاه بودن…
وقتی در نگاهش عاشقی اش را می بینی و یکباره عشق را در میان حجمه نگاهش گم میکنی…
وقتی آغوش گرمش مامنی است برای دلتنگیهایت و ناگهان در میان هجوم نگاه های هرزه آغوشش را گم میکنی …
وقتی لمس دستانش همه دلخوشیت است و یکباره دستانت را خالی از دلخوشی میبینی…
وقتی روزهای دیدارش فاصله میگیرد از بی تابی دل عاشقت …
آنجاست که
” به بیرحمی عشق ایمان می آوری”
به او گفتم:
عشق موهبتی است الهی !!
این ماییم که با اشتباهاتمان روشنایی و نورش را میگیریم و ظلمت و تاریکی به آن هدیه میکنیم !!
آری عشق زیباست اگر زیبا دیده شود و پاک بماند …
سلام خدا جون …
میدونم ازم دلخوری ، میدونم چند وقته بهت سر نزدم ، میدونم چند وقته فراموشت کردم !
خدا جون میخوام واست از دلتنگیم بگم ، میدونم مثه همیشه سنگه صبورمی ..
دلم خیلی گرفته ، این بار نه از دور و بریهام ، نه از دنیا ، از خودم !!
یه مدته حضورت توی لحظه های بودنم احساس نمیشه !
یه مدته بودنت توی زندگیم کمرنگ شده !
یه مدته از گناه ابایی ندارم !
یه مدته دیگه از سنگینی نگاهت شرم ندارم !
یه مدته توی مرداب زندگی غرق شدم !
یه مدته بنده ی ناسپاس شدم !
یه مدته مغرور شدم !
خدا جون نمیدونم چرا دیگه صدای اذونت آرومم نمیکنه !
یه مدته شنیدن صدای “الله اکبر ” اذونت مضطربم میکنه !
اظطراب از فاصله ی افتاده بین من و تو
خدا جون … تو کمکم کن !!
نذار از تو تهی بشم ، نذار با نبودنت بمیرم !
“دستمو بگیر، کمکم کن“
تمامي حقوق نزد ملودی عشق محفوظ بوده و طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه هرگونه کپی برداری ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد