![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
- اصلا قرارنیست که سر خم بیاورم
- اصلا قرارنیست که سر خم بیاوری
- عکس نوشته ی دیگه ساعت نمی بندم
- شب های پادگان
- خبر ز یارنیامد
- عکس نوشته ی من تو رو اشتباهی گرفتم
- عید و امسال عیدی ندارم
- فرزند دلبندم، دوستت دارم
- نارفیق بودی برام آهای
- این نمیتونه تو باشی مگه نه؟
- لعنتی آروم نفس نفس بزن!
- من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
- نسل من ،نسل تو، نسل سوخته!
- دل دیوونه
- خدایا… دهانم را بو کن… بوی سیب نمیدهد!
- بهونه
- اتاق آبی
- دلم تنگته
- جنون
- عشق با ما کردی اما زندگی با دیگری
- پرواز بهترین بهانه بود برای رفتن اما…
- مانند یک بهار
- نامه عاشقانه
- عکس نوشته ی دیگه ساعت نمی بندم
- یکی بود یکی نبود !
- بی وفایی در عشق
- غم شیرین
- عشق عشق عشق …
- دیدی که بهار بی تو سرد است
- نیمکت
- یادته اشاره کردی آدمک برفی بسازم ؟
- پژواک
- گفتگو با خدا
- فکر تنهایی
- گلایه هات زیاد شده
- کرگردن ها هم عاشق می شوند !
- بهونه
- سنگ صبور
- طبیعت حقیقی یک قلب
- سیب
-
جیــــدا : خعـــــــــــــــــلی خوشکل بود ...
سمیرا : گاهی بی قانونی بیدادمیکنددرعشق یکی دورمیزندامادیگری جریمه م ...
سمیرا : مهدی من بهم گفت جزتوکسی روبغل نمیکنم قسم خوردبعد7سال رهام کر ...
سمیرا : چطوربودن عشقمون توبغل کس دیگه روتحمل کنیم ...
aida : سکوت هم ترک برداشت تیک تاک لحظه ها در گوش است به گذشته برگ ...
آرزو : عالی بود ...
phoenix : سلام وبت خیلی خوبه ب منم سر بزن خواستی تبادل لینک کنیم ...
باران موحدنیا : زیباست و دردناک ...
کبوترخسته... : عالیه وبت.به وبم منم سربزن ونظربده.خوشحال میشم خیلی. ...
آفاق : هرگزذهنت رادرگیرکسی که رفته نکن اگه قصدش وفابودنمی رفت ...
![]() |
![]() |
|
![]() |
![]() |
|
![]() |
![]() |
-
-
::
افراد آنلاین : 1
:: میانگین ارسال روزانه : 0.15
:: میانگین نظرات روزانه : 0.03
:: تعداد موضوعات : 10
:: تعداد مطالب : 270
:: تعداد نظرات : 62
:: ورژن سايت : 1
:: رتبه گوگل : 0
:: تاریخ افتتاح سایت : 1392/01/01
فروشگاه زیورالات قالب وبلاگ عاشقانه آپلود عکس تبلیغات متنی شما
یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل
رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه
سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می
خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من
عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک
«جور» به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ها… کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار
گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من
بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و
ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را
بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و
از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه
خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه
مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و
گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از
اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک
وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
مور را چون با عسل افتاد کار ——- دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او ———-دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم،
بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا
شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.»
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم ——– تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی
خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت
بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت
گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست
خیرخواه او باشد.»
پدری
همراه پسرش در جنگلی می رفتند. ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس
کرد.او فریاد کشید آه… در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه… پسرک با
کنجکاوی فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟» این
موضوع او را عصبانی کرد.
پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد
«تو ترسویی!» به پدرش نگاه کرد و پرسید:«پدر چه اتفاقی دارد می افتد؟» پدر
فریاد زد «من تو را تحسین می کنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسین می کنم»
پدر دوباره فریاد کشید «تو شگفت انگیزی» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت
انگیزی». پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است.
پدر
این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد: مردم این پدیده را «پژواک» می
نامند. اما در حقیقت این «زندگی» است. زندگی هر چه را بدهی به تو برمی
گرداند. زندگی آینه اعمال و کارهای نیک و بد توست. اگر عشق بیشتری
می خواهی، عشق بیشتری بده. اگر مهربانی بیشتری می خواهی، بیشتر مهربان
باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و احترام بگذار. اگر می خواهی
مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!
این قانون طبیعت است و در هر جنبه ای از زندگی ما اعمال می شود. زندگی هر
چه را که بدهی به تو برمیگرداند. به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد
شد و به هر کس که بدی کنی، بدی هم خواهی دید. زندگی تو حاصل یک تصادف نیست.
بلکه آینه ای است که انعکاس کارهای خودت را به تو بر می گرداند.
پس هرگز یادمان نرود «که با هر دستی که بدهیم، با همان دست می گیریم و با هر دستی بزنیم، با همان دست هم می خوریم
مهم
نیست کجا مینویسی اما …. ” برای آنان بنویس که با خواندنت خواندند و با
گریستنت گریستند … ” و ” برای کسی بنویس که تا ابد فرصت نوشتن به او را
داشته باشی“…
من باور دارم ، ایمان دارم به این گفته ات که” آنچه تمام میشود هیچگاه نبوده است و آنچه آغاز میشود هرگز پایان نخواهد یافت”
من دانه دانه کلماتت را زیسته ام …. همیشه خواهی بود
چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام “روکی” ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و
سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان
بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب
مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از
توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده
عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی
پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این
هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم
برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه
را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل
پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم
که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور
مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد :
“وای ی ی ی … حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا” من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید
و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی
یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود.
وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید،
دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود
به بابا گفتم :
یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی
یه روز یه باغبونی یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میونه، باغچه مهربونی
می گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری
این بوته یاس من، می مونه یادگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها میپچید
میونه کوچه باغ ها، بوی خدا می پیچید
اونایی که نداشتند، از خوبی ها نشونه
دیدند که خوبی یاس، باعث زشتیشونه
عابرای بی احساس پا گذاشتند روی یاس
ساقه هاشو شکستند، آدمای نا سپاس
یاس جوون برگمون تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه اما سر اومد بهار
یه باغبون دیگه شبونه یاس رو برداشت
پنهون ز نا محرما تو باغ دیگه ای کاشت
هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس
امـا مـکان اون گل، مونده هـنوز ناشـناس
کدامیک از ما بدجنس تریم؟
من؟
که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی کند؟
یا تو؟
که همیشه هوس کندن گوش هایم آزارت می دهد؟
بدجنس!!
کدامیک بچه تریم؟
من؟
که کودکانه بهانه چشمهایت را می گیرم؟
یا تو؟
که بچه گانه شعرم را خط خطی می کنی؟
کدامیک عشق تریم؟
من؟
که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می شود؟
یا تو؟
که شعله نگاهت هردم شعله ور نگشته خاکسترم می کند؟
کدامیک بازیگوش تریم؟
من؟
که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به
شوق بوییدن زلفت می تپد؟
یا تو؟
که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته ای؟
… ها؟! …کدامیک؟
تمامي حقوق نزد ملودی عشق محفوظ بوده و طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه هرگونه کپی برداری ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد